در انتظار طلوع
آنقدر غایب میشوم شاید دل کسی برایم تنگ شود ولی افشوش که فراموش شده ام.
چه جمعه...چه غروب غریب ودلگیری... چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟ مسافری که هنوز و همیشه در راهی! کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟ به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد بیا پیاده شو از این قطار تاخیری... چقدر پیر شده روی گونه هایم اشک! سال هاست که از چشم من سرازیر است... چقدر ماندی در بندانتظار ای دل! شدی شبیه دیوانگان زنجیری... چقدر شاعر مفلوک!قلبت از سنگ است چطور از غم دوری او نمی میری.... المهدی ادرکنی
نظرات شما عزیزان:
درضمن خدایی وبلاگت قشنگه.
مارم لینک کن.
پاسخ:گفتم اگه خصوصی دادین عمومی میشه
شرمندها
خیلیــــــــــــــــــــــــ ــــــــی بامزه هست دوسش دارم
مرســـــــــــــیپاسخ:
سلام گلم مرســــــی
Power By:
LoxBlog.Com |